نتایج جستجو برای عبارت :

تمنای وجودم

خدایا ازت ممنونم که در وجودم هم قدرت آفریدی هم ترس
خدایا ممنونم که در وجودم هم شجاعت افریدی هم بینش
خدایا ازت خیلی خیلی ممنونم که بین اینها توازن برقرار کردی
 
خدایا ازت ممنونم که شب را با ستاره خلق کردی و روز را با نور
 
خدایا ازت ممنونم که در وجودم تنهایی آفریدی
و خودت را در من بصورت ارامش نهادینه کردی
 
وقتی در اعماق وجودم پرسه می‌زنم و به خودم نگاه می‌کنم ، همیشه متوجه این موضوع می‌شوم که احساساتم بر منطقم غلبه داشته است. و حالا لشکری از منطق در مقابلِ گردانِ احساساتم صف آرایی کرده است. جنگی تمام عیار در وجودم بر پاست. و بازنده منم!
 
نمی دونم وقتی آدما میگن تو وجودم فلان حسو دارم دقیقا منظورشون کدومه قسمت از بودنشونه، " وجودشون " یعنی چی؟ یعنی تو قلبم یه احساسی دارم؟ یعنی تو مغزم یه اتفاقی داره میفته؟ یعنی تو انگشتام یه بی قراری هست؟ یعنی تو چشمام یه دلواپسی هست؟ یعنی تو صدام گیجی هست؟ یعنی تو پاهام یه گم شدن هست؟ " وجود " کجاست؟
من تو وجودم یه احساسی دارم!
 
در وجودم جریان پیدا میکردمثل دل کندن از آخرین تابلوی نقاشی که هنوز هم دوست داری تا مدتی طولانی تماشایش کنیمثل کتابی که خواندنش را تمام نکردی و با وجود غمگین بودن داستان میخواهی دو فصل باقی مانده را به پایان برسانی..مثل خاک کردن پیانوی دوران نوجوانی ات..این بار وجودم رنگ خاکستری را میداد
ادامه مطلب
حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.
تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس می‌کردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد می‌توانم به گرمایش پناه ببرم.
اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس می‌کنم. نمی‌دانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.
نمی‌دانم.
شب دیر رسیدیم خونه و بی توجه به آلارم گوشی صبح گرفتم خوابیدم. فسقل رو بهونه کردم که شب دیر خوابیده و الان نمی تونه بیدار شه. تو این حال خوشم واسه بیشتر خوابیدن آقا شازده اومد بالای سرم که صبحه و پاشو بریم مهد. یک ور وجودم خواست غر بزنه که اه آسایش نداری از دست این بچه ها و اون طرف وجودم گفت هزاران هزار بار این اتفاق برای تو افتاده مثلا پارسال فلان روز و اصلن جزییات اون روز یادت نیست که چقدر خسته بودی و چقدر دلت میخواست بخوابی و وقتی نخوابیدی چه ح
آن قسمت از وجودم که مازوخیستی زیر پوستی دارد هر لحظه فریاد برمی‌آورد که آهای دختر!
های دختر!
باید این روز‌ها و شب‌ها را به یاد سال گذشته و این روزها و شب‌هایش، سیاه و تباه کنی.
باید افسرده‌ی افسرده شوی و آسمان دلت را ابری کنی و بگذاری چشمانت ببارند.
این روزها و شب‌ها بخشی از وجودم مصرانه میخواهد زانوی غم بغل گیرد.
 
پ.ن: دیروز خوشحال بودم، امروز منتظر دو چیز بودم، تو بی‌خبری و نشدن گذشت! غمگین‌ترین شدم. انگار که قراره غمگین‌ترین هم بمونم ت
مریم برای این آزمون واقعا تلاش کرده و خوب خونده، اینو از ذوق و شوقش و اینکه هر روز سه نوبت زنگ میزد و سوال میپرسید و گاهی حاشیه میرفت و منی که کم طاقت شدم رو عصبی میکرد، میشد فهمید! الانم زنگ زده میپرسه ساعت چند میخوای بخوابی!!
عمیقا ، قلبا و با تموم وجودم میخوام که فردا نتیجه ی عالی ای بگیره و واقعا حتی بیشتر از خودم براش موفقیت میخوام...
و همچنین برای بهار و بنفش و همه ی کنکوری هایی که اینجارو میخونن.
یچه ها عمیقا آرزوی موفقیت و پیشرفت و پیشرفت
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن 
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم. 
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم 
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم. 
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 
با اشک هایم 
شهر دلت را خواهم شُست. 
پلک ه
چنتا سر تیتر برای روز جمعه:
پس از چندین ماه خود درگیری و گیر کردن توی رودروایسی پیشنهاد ازدواج دوست سپتامبر رو رد کردم:/ حس رهایی بعدش عالی بود 
امروز یکی از اعضای خونوادم به ارزوی 20 سالش رسید و از خوشحالی گریه کرد ساعت شیش صبح بود..صدای گریشو شنیدم گفتم وااای حتما یکی فوت کرده بعد دیدم نهههههه از بس اون آرزو محال بوده که داره برای برآورده شدنش گریه میکنه 
امروز رو روز رساله نویسی خویش معرفی میکنم اون هم به مدت 12 ساعت...
فک میکردم اتفاقای دوماه
چندوقت پیش آمدم نوشتم به او حسودیم میشود 
حالا اما همه وجودم را حس های مختلف پر کرده دقیقا همان هایی که بخاطرشان حس حسودیم بیدار شده بود 
حالا مستقل تر از همیشه ام
حالا در خودم ترین حالت ممکنم 
حالا به نقطه ای رسیده ام که بخاطرش ستاره های آسمان را نگاه میکنم چشم هایم را میبندم و به این فکر میکنم دقیقا همانی شد که باید میشد 
من ... سه سال پیش اولین کلمه های درباره من این وب را اینگونه آغاز کردم : در جستجوی حقیقت با موهای بافته 
حالا موهایم را باف
در حال گوش دادن به راز سایه از دبی فورد بودم که محتوای کتاب من را به یاد بخش های تاریک وجودم انداخت. به یاد اتفاقاتی که در طول سال های زندگیم برایم اتفاق افتاده بود. به اتفاقات سخت زندگیم فکر می کردم. به موقعیت هایی که در آن ها شکست خورده بودم و هنوز هم خاطره ناخوشایند را با چنگ و دندان در وجودم نگه داشته بودم. به موقعیت هایی فکر می کردم که در آن ها بی تقصیر ربودم و مظلومانه به باد قضاوت گرفته شدم.
 
به این فکر می کردم مگر من چقدر زنده ام که بخواهم
بسم الله الرحمن الرحیم 
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
                   
 جمعه که می‌شود ظرف خالی وجودم را به سمت آسمان رحمت خدای عظیم برمی‌گردانم، همه چیز را مهیا میکنم برای طلوع مغفرت و بارش نورانی غفران تا تشنگی وجودم را از عطوفت لبریز کنم؛ مهیا میشوم برای گام نهادن در عرصه‌های برتر...
 جمعه که می‌شود سائل و نائل، کوچه پس کوچه‌های انتظار را با اشک چشمم جارو میزنم، شهر را چراغانی می‌کنم، نرگس هایم را فرش زمین میکنم تا او بیاید و
نامه نوشتن برایم حال خوبی دارد و زیاد برای آدم‌ها نامه نوشتم، آدم‌های دور و نزدیک، آدم‌های غریبه و آشنا اما حتی یک‌بار فکر نکردم می‌توانم برای تو بنویسم شاید چون نوشتن برای تو عریانی محض نیاز دارد و من از این حجم عریانی و روبه‌رو شدن با خاکستری‌های وجودم می‌ترسیدم.بیشتر از هرکسی تو را آزار دادم و سرکوب  و انکارکردم. تو بیشتر از همه به من نیاز داشتی و من همه‌ی این مدت در برابر نیاز تو کور بودم. رنج و تنهایی کشیدی و نیاز داشتی صحبت کنیم و م
زندگی مثلِ آفتابِ لطیفِ دمِ صبح، خودش را می‌پاشد روی پوستِ دستانم و میخزد در لایه های عمیق وجودم.حالا می‌فهمم که قبل تر ها درکِ من از حیات چقدر محدود بود، چقدر سطحی، چقدر عطر گل ها کم در جانم نفوذ می‌کرد، چقدر لطافتِ باران فقط پوستم را قلقلک می‌داد، از غم فقط اشک بر چشم هایم می‌نشست و آشفتگی مهمانِ دلم می‌شد، و از شادی فقط لب هایم فرم لبخند یا خنده ی بلند می‌گرفت و توی دلم یک چیزی قلقلک می‌شد.
حالا انگار رسیده ام به طبقات تازه تر، نفوذ پذی
رویای با تو بودن را نمیتوان نوشت، نمیتوان گفت و حتی نمیتوان سرود. با تو بودن قصه ی شیرینیست به وسعت تلخی نداشتن و...و من همچون غربت زده ای در دامان بیکران دریای بی کسی به انتظار ساحل نگاهت مینشینم و میمانم تا ابد و تا وقتی شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشویند و چه احمقانه و چه مشتاقانه در انتظار آن روزم یاد تو پرچم صلحیست میان هجوم بی امان این همه فکر ولی در هیاهوی بی نغمه ی وجودم کسی فریاد میزند. یک روز میاید که من دیگر دچارت نیستم، از ص
دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبی ست پر از کش مکش های بیهوده ،پر کابوس های بی معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.  
خودم را دلداری می دهم و می گویم هر لحظه از زندگی یک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن  یک نفس عمیق می کشم و دوباره به خودم می گویم عشق هم یک تجربه است . تجربه عاشقی  جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر  انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی می تواند یکی از  تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم ی
 
ابتدا باید بگوییم یک رابطه سالم چیست وچه ویژگی باید داشته باشد .اول اینکه ما را به خداوند نزدیک تر کند.دوم اینکه ما را به دیگران نزدیک تر کند وسوم اینکه به ما کمک کند تا به انسانی واقعی تبدیل شویم که خداوند از ما انتظار دارد .این سه ویژگی به رشد معنوی انسان اشاره دارد.از افرادمختلف پرسیده می شودکه یک انسان سالم را توصیف کنند.پاسخ ما به این صورت بیان می شود.کسی که مرا همان گونه که هستم بپذیرد .کسی که بدون توجه به عملکرد ظاهری ام دوستم داشته باش
به نام خالق بی‌همتا
سلام آقا
امسال و امشب اولین شبی بود که داغ نطلبیده شدم به طور خاصی وجودم
رو سوزوند و از ته دل خواستن یک لحظه بودن و دیدن حرمتون آرزوی تموم
وجودم شد.
دلم لرزید، لرزشی بی‌تکرار  که هر ثانیه‌اش فرق می‌کنه با ثانیه قبل از اون.
اصلاً مگه می‌شه آرزوی بودن تو سرزمین عشق تکراری بشه.
واگویه‌ها، خاطرات، زائران پیاده‌تون، تصاویر حرم و ...غم دلم رو به امید گرفتن 
برات سال آینده می‌شوره. دست گدایی‌ام به آسمون بلنده و وجودم یک‌
بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سر
احساسِ فوق العاده ای ته قلبم است، احساسی که مرا به شوق واداشته است، الان که دارم می نویسم، یک چیزی مثل یک رویای شیرین، توی وجودم نقش بسته است، اغراق نکرده ام، اگر بگویم،زندگی در بند بند وجودم به جریان آمده است،احساسم را کنار لبخندم میگذارم، آرام میگیرم، انگار که به رقص آمده باشم، هیجانم قابل توصیف نیست.
خدای قشنگم امروزم را با حالِ خوشی که برایم به ارمغان آورده ای شروع کردم، گوشه ی تقویمم نوشتم، آذر را خواهم زیست، آن گاه خندیدم، بلند و از س
صبح که بیدار می‌شم مسلماً یه آدم جدید میشم و همه کارایی که اشتباه بودنو ترک میکنم. عهد می‌بندم با خدا و خودم. 
با تمام وجودم از این عهدم حفاظت می‌کنم.
///
پیرهن و یوسف و بو می ‌رسددر عقبش نیز خود او می ‌رسد
شاه نعمت‌الله ولی
نمیدونم بازم میتونم به کسى اعتماد کنم یا نه. کسى میتونه مثل تو باشه یا نه. مگه میشه کسى مثل تو منو بفهمه؟ معلومه که نه. من انقدر غرق تو شده بودم که خودمو فراموش کرده بودم. الان که رفتى الان که نیستى تبدیل شدم به هیچى. یعنى هیچى تو وجودم نبود بجز تو. همه ى منو پر کرده بودى. الان خالیم. قلبم تیکه تیکه شده. روحم زخمیه. ولى هنوز خوشگلم. هنوز همون چشمایى رو دارم که میگفتى چقد درشتن. هنوز موهامو رنگ میکنم. هنوز میخندم. ولى هیچى نیستم. میدونى اینکه هیچى نب
دانلود رمان تب داغ گناه
از این پس شما دوستان می توانید رمان های جدیدتری را از وبلاگ رمان فا تهیه کنید

خلاصه داستان کتاب رمان تب داغ گناه:دل من به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا کنون از این کارا انجام نشده است بودم بود خط قرمزهایی که در فراز خودم بودو زیر پا میذاشتم حسهای متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم می گوید: »چرا عومدی احمق اگر دوست داری چی؟ برگرد تا دیر نشده “اگر مامان و بابا فهمیدن؟..
ادامه مطلب
احساس می کنم بعضی چیزا توی وجودم مردن، یعنی خودم کشتمشون. فکر می کنم پیر بشم حسرتشون با من می مونن. الان البته هیچ حس خاصی ندارم :| 
یعنی هیچ ذوق و شوق خاصی ندارم در واقع.
وقتی اطرافیانم رو میبینم؛ به احساساتی که دیگه توی وجودم نیست، بیشتر پی می برم.
هیچ شور و ذوقی ندارم، فقط زنده ام ...
ولی یه زنده ای که ناراحت نکردن بقیه براش مهمه؛ حتی به قیمت ناراحت شدن خودش، این واقعا ناراحت کننده اس.
بازگویم غم خودعاشقی ام عارکه نیست
دلِ بی کینه ی ماپرشده انبارکه نیست
شده ام عاشق وشیدای دوچشمان سیاه
عاشقی بستنِ لب هاوفقط زارکه نیست
شده پراشک،وجودم زتمنای دلم
رهِ اشکم که فقط ازرخ ورخسارکه نیست
مثل دریاشده دامان وجودم زغمت
هرچه فریادزنم،ساحلِ غمخوارکه نیست
رخ نمابازبیا بشنوی آوازه ی عشق
طی این مرحله هرگز،به تودشوارکه نیست
شده پر ازغم هجران توهرگوشه ی لب
دل بگویدغزلاتی لب گنه کار،که نیست
لبِ (میلاد) نکن فاش تو اسراردلت
پَسِ آن پرده تما
داشتم فیلم عروس دریایی رو میدیدم...
اگه میخواهید ببینیدش پست رو نخونید.
.ماجرای یه دختر نوجونه که از خواهر و برادر کوچیکش مراقبت میکنه و مادرش به نظر میرسه دوقطبیه.
خیلی بلا و بدبختی سرش میاد انقدر که مجبور میشه به خاطر سیر کردن خانوادش تن ف ر و شی کنه .
آخر ماجرا وقتی مادرش توی دوره شیداییه میفهمه که مادرش میدونه این دختر چیکار کرده و میخواد برای پول درآوردن این کار رو بکنه .
دختر پر از خشمه دوچرخه اش رو برمیداره که بره .که ترکشون کنه...
وقتی با
همچو یک برگ که خشکیده تنش از غم پاییز
دلتنگ بهاری شده‌ام، وسوسه‌انگیز
ذرات وجودم شده با عشق گلاویز
دیگر نتوانم کنم از روی تو پرهیز
چون شهر که ویران شده از حمله‌ی چنگیز
آزرده دلم را غم معشوقه‌ی خون‌ریز
من شعر نوام، حامل بی‌وزنی لبریز
تو ناب‌ترین بیت غزل‌های دل‌آویز
ترس تمام وجودم رو گرفته، از اینکه غفلت های این دنیا روی همه چی پوشونده
آدما فقط مشغولن .... بییییی هدف .... سرگردون
خدایااااااا منم یکیشون
اهدنا الصراط المستقیم
صراط الذین انعمت علیم
غیر المغضوب علیهم
و لا الضالین
 
آمین
خدایا نگاهت رو لحظه ای قطع نکن از من .. 
”‏من بدون کسی که داستان‌هام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.“
این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.
من بابت تک تک ثانیه‌هایی که برای خواندن داستان‌هایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشه‌ی خاکستری دنیا را نجات داده‌اید.
آرمین پسر زیبا و مغروری که اومده تا انتقام بگیره انتقام گذشته ی تلخی که مردی برای او و خانواده اش رقم زده. تاوان گناهی که درگذشته رخ داده رو چه کسی باید بده دختری بی گناه که از هیچ چیز خبر نداره…
دل من به شدت شور میزد تو وجودم غوغایی به پا بود آخه تا کنون از این کارا انجام نشده است بودم بود خط قرمزهایی که در فراز خودم بودو زیر پا میذاشتم حسهای متفاوت با وجدانم در افتاده بودن یکی در وجودم می گوید: »چرا عومدی احمق اگر دوست داری چی؟ برگرد تا دیر نش
کتاب دفاع مقدس زیاد خوانده بودم. اما نه در موقعیتی که الان هستم.  و نه کتابی که خاطرات یک زن جوانِ همسر شهید باشد با موقعیتی مشابه با من از جنبه های مختلف... اوایل نمی‌دانم با چه انگیزه‌ای کتاب را سفارش دادم و با چه انگیزه‌ای از همسر خواستم با هم بخوانیمش. شبی ده صفحه را بلند و به نوبت برای هم میخواندیم. تقریبا دو سوم کتاب را خواندیم و از آن‌جا به بعد آنقدر بی‌تابی و گریه من بعد از خواندن زیاد بود که همسر از ادامه مسیر انصراف داد و من ماندم و ت
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
دوست عزیز و مهربانم، این را برایتان می نویسم چون میدانم که فرصتها سریع میگذرند و نمیخواهم قبل از اینکه دیر بشود و فرصتم را از دست بدهم، نتوانم تمام آن چیزی را که میخواهم به عرض شما برسانم.
کلمات در توصیف بزرگی و مهربانی شما ناچیز هستند و میتوانم با تمام وجودم، بزرگ منشی شما را در نوشته هایتان پیدا کنم. شاید باورتان نشود اما یادداشتهایتان بی نظیر هستند و هر بار که میخوانمشان برایم تازگی دارند. اینها به هیچ وجه مبالغه نیست و تمام آن حقیقتی است
امشب کع از درد به خودم پیچیدم، پیچیدم و پیچیدم تا همه پیچ‌های عالم به سر آمد، تو سر هر پیچی منتظرم نشسته بودی با آغوشی گرم و دستان مهربان، میخواهم‌ برایت بنویسم که قدر‌دان لحظه‌ لحظه‌ی بودنت هستم، حتی وقتی که سعی میکنم با تک تک سلول‌های وجودم ثابت کنم که نیستم.
فست شارژر گوشیمو گم کردم و اورجینالشم دیگه پیدا نمیکنم:(
سه سال ازش استفاده کردم و آخ هم نگفت:( 
انگار یه تیکه از وجودم گم شده:( 
بدجور دلم براش تنگ شده و با هیچ شارژری هم نمیتونم ارتباط بگیرم! شارژر خودمو میخوام:(((
یادمم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش
بسم او ...
از کودکیم تا اکنون تنها راهکاری که برای مقابله با دردهام داشتم این بوده که نفسم رو حبس کنم.
یادم نمی یاد چند سالم بود. داشتیم بازی می‌کردیم که یکی توپ رو محکم کوبید توی صورتم. درد شدیدی پیچید توی وجودم و تا مغز سرم درد گرفت و اشک هام بی اختیار ریخت.
ادامه مطلب
بسم او ...
از کودکیم تا کنون تنها راهکاری که برای مقابله با دردهایم داشتم این بوده که نفسم رو حبس کنم.
یادم نمی یاد چند سالم بود. داشتیم بازی می‌کردیم که یکی توپ رو محکم کوبید توی صورتم. درد شدیدی پیچید توی وجودم و تا مغز سرم درد گرفت و اشک هام بی اختیار ریخت.
ادامه مطلب
این که شب ترسناکی بود در آن شکی نیست.
بدنم می‌لزید. انگار وجودم در هم می‌پیچید و گره می‌خورد. میخواستی بازش کنی کل نخ می‌گسست و دوباره به نخی دیگر از وجودم گره، کور میکرد.
هر ازگاهی سایه ای از کنارم رد می‌شد یا سوسکی روی میزم راه می‌رفت. توهم هایی که نمی‌شود نامشان را توهم گذاشت.
با دستان لرزان و انگشتان یخ زده صفحه ها را رد می‌کردم. تا جایی که می‌شد قوز کرده بودم. با تمام سرعت، و بی کیفیت ترین حالت، و حواس پرت ترین چشم هایی که تا آن زمان دا
و من آن عاشق نانوشته ی تاریخم...
از اتاقم عطر یاس می آید...
بهشت من...طلا در طلا...نور در نور...
فردوس برینم...اوج تمنای وجودم...خنکای دلم...
بیا دست هایت را به من بده...بگذار به تلافی همه ی دنیا به کام ما نگشتن ها،دور هم بگردیم...
بیا همه ی این خاکستری ها را دور بریزیم...بیا لحظه ای فقط من و تو باشیم...فارغ از دغدغه های رنگارنگمان...
بگذار دنیا فقط دو روز برای ما باشد...فقط دو روز...
”‏من بدون کسی که داستان‌هام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.“
این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.
من بابت تک تک ثانیه‌هایی که برای خواندن داستان‌هایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشه‌ی خاکستری دنیا را نجات داده‌اید.
هر آنچه بوده برام با ارزشه... اما هر چه نگاه کردم امیدی نبود‌... تقاطع مشترکی نبود... آخرین خرده تکه ها رو هم ریختم دور... از وجودم... اگر تونسته باشم... و این قطعا پایان خطه.
 
+واقعا چبه این بشر؟ آدمی از شناخت خودش هم عاجزه ...
++ خدایا... نکنه یه روز حس کنم انسانِ درستی نیستم؟
به نام تک نوازنده گیتار هستی
سلام آقا
غروب را در افقی ناانتها چشم دوخته به گنبد آسمان نیلی رنگ به انتظار آمدنت، ایستاده، ایستاده ام.
اما با نیامدنت، بغضی حسرت بار، وجودم ناچیزم را به بازی گرفت، بازی دوست داشتنی از انتظاری که
به دنبال خالص بودن، روزهایش را یک به یک گذرانده ام، اما خلوص وجودم آن قدر ناچیز مانده که شرم 
دارم آن را به تماشا بیاورم.
شرمی که مانعی ست برای هر راهی که تا به حال قدم وار از آن گذشته ام، راه هایی که گاه به گناهی به
سیاهی
 
یه نفر ادعا کرده اینقدر عاشقته که
حتی یه روز هم نمی تونه بدونِ تو سر کنه
 
من ادعایی ندارم 
هر روز هم دارم بدون تو سر می کنم
هر روز و هر شب
روزها و شبهایی که اگر تو رو ازشون حذف کنند چیزی از اونا نمی مونه
قصه ی داشتن و نداشتنِ تو اینقدر پیچیده شده که هر آدم عاقلی رو گیج می کنه
من که عقلی برام نمونده که بخوام فکر کنم
 
فقط سعی می کنم بی ادعا همه ی وجودم رو پر کنم از تو
                                  
معبود من 
من چه ناتوانم من چه ضعیفم من سرشاراز نیازم من لبریز از ترسم من ...
اما باتو درکنار تو نه چیزی مرا میترساند نه احساس نیاز به غیر وجود دارد هرنیازی هست فقط بایک اشاره ی تو برطرف می شود 
هرچیزی که مرا بترساند آنقدر دربرابر قدرت تو چیزی نیست که دیگر مرانمی ترساند
خداوندا چه احساس بی نظیریست که تو از رگ گردن به من نزدیکتری چه آرامش بی انتهاییست که تو حتی هزارم ثانیه ای هم مرا تنها نمیگذارم و رهایم نمیکنی 
ترس
من از همان روز اول می‌دانستم این ماجرا پایان خوشی ندارد، البته اگر بشود پایانی برایش متصور شد. من از همان اول می‌دانستم ته این ماجرا برای من چیزی جز تنهایی نخواهد بود. ولی مگر تنها نبودم؟ مگر همه‌ی عمر، از همان روز اول تا همین امروز تنها نبودم؟ حالا گیرم تنهایی‌ام کمی بزرگتر شود. گیرم کمی بیشتر فرو بروم. یک وجب یا صد وجب، دیگر چه فرقی می‌کند؟ نه فقط من، هر آدم دیگری با یک آی‌کیوی متوسط و حتا پایین‌تر از حد متوسط هم می‌توانست پیش‌بینی کند
از بینِ همه ی بد ها، من بدترینشونم...
و چشم هات، خوبترینِ خوبی هاست برای منِ بد.
نگاهم میکنند وقتی نگاهی درگیرِ روز های زندگیم نیست. 
و دستانت، وقتی در دستانم قفل میشود و مرا تا آخرِ دنیا همراهی میکند. چقدر وجودت، در کنارِ وجودم به هم میاید..
و چقدر این روز ها با سازِ دلم کوک است..
 
نفسم به زور بالا میاد
بغض داره خفم میکنه
حالم از خودم از اعتمادای بیجام بهم میخوره
حس میکنم دیگه هیچ قلبی دیگه تو وجودم نمیزنه 
کاش نفر بعدی فوت میکنه من باشم
 
لطفا کامنت نصیحت نذارید آشفته تر از اونم که توضیح بدم یا نصیحت بخونم
میدونید؟ من به یه روحانی که سوار سورتمه شهربازی شده زل نمیزنم. حتی اگه کسی با تعجب اونو بهم نشون بده واکنش تندی نشون میدم. ولی یه جایی توی عمق وجودم، برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، سورتمه و روحانی به عنوان دو چیز جمع ناپذیر بولد میشن.
میدونید؟ من به دختری که سیگار میکشه زل نمیزنم. چون از نگاه جنسیت زده متنفرم. خون خونم رو میخوره اگه کسی بگه دختر که سیگار نمیکشه. ولی برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برا
یاهو
سر کلاس بودیم، یکی از بچه ها گفت استاد موندن دلیل میخواد. رفتن جذابتره. منظورش فکر کنم دنیای بعد از مرگ بود. توی اون لحظه دلم میخواست بهش بگم چطور میتونی این حرف و بزنی؟ هربار که بارون میاد فکر میکنم باران ها خواهد اومد و من نیستم و بیشتر عاشق بارون میشم. میتونی بگذری ازش؟ هربار که استاد و می بینم وجودم سرشار از شعف میشه. دنیا بعد از ما هم میمونه. دلت نمیخواد این لحظه ها بیشتر بشه؟ هوشیاری نیمه شب ها، کنار یه دوست صمیمی وجد آوره. میتونی راح
تا آخر تیرماه به خودم مهلت دادم. آخرین مهلت...
اگر کرم فرمودند، که هیچ
اگر باز لایق نبودم، جنازه ام روی دست های مبارکشان خواهد ماند. دفنم کنند...
+ فکر میکنم این اولین پستی باشد که صریح ننوشتم. این هم خیانت در امانت. یک جور تلخی کشنده ای زیر زبانم حس میکنم که میخواهم تمام وجودم را به بیرون تف کنم. تف، تف...
هوا تاریک میشود و پشت پنجره ی خیال مینشینم 
نگاهم به انتهای خیابان دوخته میشود...
خالی!
پوچ!
همانند وجودم!
سکوت عمیقی بر همه جا حاکم است...
اما صدای کلاغ های پارک رو به رو... 
چقدر همه چیز بی معنا...
چقدر همه چیز غم‌انگیز...
سردرد امانم را برید...
در عمق این تاریکی گم شدم... 
صدایی در من گفت: «...»
با همه همه همه همه همه همه همه همه همه وجودم باور دارم که فقط زمانی میشه آرامش داشت و با آرامش پیشرفت کرد که باور کنی که فقط خودت دلت برای خودت میسوزه و به خودت اهمیت میدی. هیچوخت نباید از هیچ کس هیج انتظاری داشت. اگر داشته باشی باختی همه چیز رو.
در هر تپش قلبم حضور معبودیست کهبی منت برایم خدایی می کند....بی منت می بخشد...و بی منت عطا می کند...
ای همه هستی...
ای همه شکوه...
ای همه آرامش....
امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت....
و غوغای  روح بی پناهم را پناهی نیست جز حضورت...
وجودم را با ذکر نامت آذین می بندمو جانم را با یادت متبرک می کنمو عاشقانه تمنایت می کنم....
الهی و ربی من لی غیرک...
مرض عزیزم که نزدیک به 6 سال همراهم بودی و تنهام نذاشتی؛ منم تو رو انقدر توی ذهنم بزرگت کردم که دیگه خودم کم آوردم؛ همه ی وجودم توی خودم مچاله شد؛ گند زدی به تمام روابط اجتماعیم توی این 6 سال:| .به نظرم دیگه وقتش رسیده که خودت هم تنهام بذاری:))
اینکه آدم از عشق به نفرت برسه قشنگ نیست ولی بهتر از عشق بی فرجامه. راضیم از حس نفرت توی وجودم. 
+ اومدم یه کتابخونه جدید :) 
فردا بعد از کلی روز بچه ها رو میبینم. باید به اعصابم مسلط باشم. نباید بدرفتار باشم. باید صبور باشم. باید باعرضه باشم.
از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.
صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.
تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خع
سلام
 تقریبا مسخ شدم احساس می کنم هیچ قلب یا مغزی ندارم با تمام وجودم امیدوارم اما خوب یک کم ساده لوح هم هستم به خودم می گویم زیاد هم بد نشد الان در قرطینه استراجت می کنم دیگر لازم نیست دو ساعت تا دانشگاه با اتوبوس قراضه در راه باشم  یا به خاطر فعالیت های فرهنگی و داوطلبانه نا ساعت هفت شب بیرون باشم الان می توانم با خیال راحت گوشی را خاموش کنم تا هر وقت که بخواهم بخوابم 
 
اما رویای نوشتن لحظه یی رهایم نمی کند تمام وجودم را فرا گرفته نمی توانم
یا علیما بضری و مسکنتی
ای واقف از حال زار و ناتوانم.
این وجودم مثل ماشینی شده که
به خرج افتاده،هر چه هم هزینه کنی برایش
دوباره روز از نو،روزی از نو.
خدایا بیا و این وجود مرا با لطفت ،بخششت مهربانیت، اصلاح کن.
ازم آدمی دیگر بساز.
آن چنانم کن تو میخواهی.
مرا دریاب الله.
دریاب فقیر را.
دریاب مسکین را.
دریاب بنده ات رو.
روسیاهم .
روسفیدم کن.
ارباب فقط حسین.
ببین خدا. این خلافیت ستودنیت در پیدا کردن روشی که منو انگول کنی رو دوست دارم. علی ای حال روحیه که خودت آفریدی، یه تیکه از خودته، حالا مازوخیسم داری مشکل از خودته. از طرف من به تخمم که اونم از بد روزگار برا خودته :‌)‌ صورت سوال های اذیت کننده برام بوجود میارن.
حالا من عملا داره ذره ذره از سیستم عصبیم کم میشه، مرگِ تدریجی نورون‌های مغزم رو حس میکنم. لرزشی که به دستم افتاده. دستی که تقریبا هر شب در حالی از خواب میپرم که فلج شده و حتی سر انگشتام قاب
صبحی که از خونه زدم بیرون، باد لای شاخه های درختا پیچید، بعد اومد ونشست رو صورت من. یه لحظه نمی‌دونم چی شد ... یه شعف درونی توی وجودم پیچید. بعد از دهنم زد بیرون و نشست رو لب هام. یه لحظه ی بعدش زبونم چرخید به " خدایا شکرت به خاطر زندگی " 
 
من که میدانم، تو به حالِ من آگاهی، مرا می بینی و تحت هر شرایطی دوستم داری :) من هم قول میدهم تحت هر شرایطی سپاسگزار باشم، بخاطر همه چیز و هر اتفاقی قدردان مهر و مهربانیت باشم :)
سرشار از حس خاصِ زندگی کردن هستم، میخواهم تا هر وقت که زنده ام، امیدوار بمانم و در هیچ لحظه از یادت غافل نشوم، تو در قلب من هستی، قسمتی از وجودم که به آن عشق میورزم :)
دوستت دارم :) 
تمنای وجودم | مهرنوش
نام رمان: تمنای وجودم
نویسنده: مهرنوش
ژانر: عاشقانه 
خلاصه رمان تمنای وجودم :
مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین به سختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول به کار می شوند و…
دانلودpdfرمانعنوان: Tamanaye Vojoodam.pdfحجم: 2.97 مگابایت
یادش بخیر، روزگاری که نگرانم میشد و برایم دعا میکرد... و احساس موفقیت سربلندی تمام وجودم را فرا میگرفت.      اشعار بی قید و قافیه ام را اصلاح میکرد..   مثل بلبلی چه چه زنان برایش میخواندم..  اشعاری که منتخبش بودند را عین فال حافظ باز میکردیم و برایم میخواند.. و من هیچوقت فراموش نخواهم کرد آن حجم عمیق احساسات را.. 
از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.
صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.
تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خع
چهار سال پیش چنین روزی و ساعتی در تدارک و آماده شدن برای دفاع بودم. روزی بود که وجودم سراسر از افتخار و خوشحالی بود.. شاید بگم آخرین موفقیت و حس خوب به خودم اون روز بود. تا حالا نتونستم از مدرکم استفاده کنم و بهش افتخار کنم ولی امیدوارم امیدوارم کاری در حیطه اش و کاری که لیاقتم را نشون میده، نصیبم بشه
سلام به تکه ای از وجودم
 
دختر عزیزم در این دوماهی که مهمون خونه ی من و بابا احسان شدی زندگی ما رنگ و بوی دگری پیدا کرده.....الان همه ی فکرمون تو شدی که چیکار کنیم خوشبخت ترین دختر دنیا باشی
دختر عزیزم تو زیبا ترین و ناز ترین دختر دنیایی
دوستت دارم 
 
 
۴دی ماه ۱۳۹۸
نام رمان: تمنای وجودم
ژانر: عاشقانه، طنز
خلاصه:
مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز اول مستانه سوتی های زیادی جلوی او داده است. تا اینکه شیرین به دلیل حاملگی دیگر به شرکت نمی آید و مستانه به تنهایی باید در این شرکت کار کند. او می فهمد که ش
به نام نامی اللهسلام به تلألؤ باران
نمی دانم، هستی یا نه.
نمی دانم فقط خیالم از رویایت گذر کرده یا نه.
تنها چیزی که در این عِطر یادت به رقص درآمده و وجودم را به تلاطم واداشته شور گذر 
راه خیال به عالمی ست که هر کسی آن طور که می خواهد آن را تعبیر می کند.
بعضی آن را عشق می نامند، برخی هوس، بعضی هم تنها به دوست داشتنی ساده آن را در
یادشان نقش می زنند.
اما من به دنبال نامی هستم که هیچ کس تا به امروز تو را به آن را صدا نکرده، حتی اگر 
تنها رعدی باشی در پ
یه کرمی افتاده تو وجودم...(شکلک خبیثانه)
توی آزمایشگاه هستم و سرور دانشگاه هم اینجا قرار داره
بعد بعضی از بچه ها و اساتید از راه دور با سرور کاراشون انجام میدن
بیشتر وقتا حواسم هست ببینم کی استفاده میکنه و اگه یکی از اساتیدم باشه ریست کنم بگم برق قطع شد
(از بس غیرعادلانه نمره داد:پ )
ولی احتمال میدم دانشگاه باشه و منصرف میشم
از صبح هی هر کاری میکنم با خودم میگم این روز آخرشه و دیگ نیست و تموم شد واین حرفا. توی کتابخونه هم همین وضعه همه ب جز یازدهمی ها وایب تمام شدن دارن.
صبح ک بیدار شدم اولین فکری ک تو سرم اومد این بود ک فردا کنکور دارم و حس صبح های امتحانایی رو داشتم ک براشون درست نخونده بودم. حس امتحان دینی ۱۱ رو داشتم ک شب تا صبح کاملن بیدار بودم و ساعت ۶ ک دوباره ب درس ولی فقیه رسیدم هیچی بلد نبودم و قلبم داشت میومد توی دهنم.
تمرکز هم ندارم. کنکور ۹۷خارج رو ک زدم خع
دیروز روز بدی بود. غمگین، شکست خورده و عصبانی به خانه برگشتم. نه می توانستم چیزی بخورم، نه بخوابم و نه هیچ کار دیگر. فکر می کردم نیاز است سرم را از تنم بردارم بگذارم جایی تا دست از فکر کردن مداوم و حرف زدن بی وقفه بکشد. مغزم، جسمم و روحم خسته بود. خواب نرفتم. This is usدیدم و تصمیم گرفتم تا فردا به آن فکر نکنم  و هیچ نتیجه ای نگیرم. امروز هوا ابری بود. غمگین بودم و خسته و کم حوصله. این جور وقتها کیک می پزم. نمی دانم در طی کدام فرآیند از پختن کیک بود که به
وبلاگ را باز میکنم 
یک نظر نشسته آن گوشه نگاهم میکند 
تاییدش میکنم و جوابی میدهم .
 حالم را نمیدانم 
ولی تو گوشم میخونه
من به دستان تو پا بستم به زیباتر شدن
در وجودم هنوز یه درگیری هست
بین بیخیال شدن و احتمال مرگ هر روزه
و تلاش کردن و امید داشتن به اینده و یه هدف
«تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم»
+اردیبهشت ۹۸ رکورد تعداد پست ها رو کسب کرد .
یکی از چیزایی که خیلی آزارم میده و هنوز نتونستم درستش کنم، روایت "من گونه" نوشته هامه.
یعنی نمیدونم فقط مختص نوشته هاست ، ولی چون نسبت به نوشته ها ارزیابی بیشتری دارم،میتونم اینو بگم.
 "من" تو نوشته هام خیلی بارزه. درحالیکه موقع ویرایش جملات،با حذفش هیچ اتفاقی نمیفته. نه صرفا لفظ من ، که نوع روایت از زاویه دید اول شخص.
مشاور میگفت شخصیت "خود محورِ خودکم بین" دارم.
بخش خودکم بین به دلیل قدرت بیش از اندازه و استبداد مادر تو وجودم شکل گرفته و بخش خو
حالم از لاک سفید رو ناخنام بهم می‌خوره وقتی درونم سیاه شده. وقتی سیاهی دوباره روم سایه انداخته.انگار  دی ان ای لعنتیم به جای دوتا رشتهٔ  پلی نوکلئوتیدی از دوتا رشته غم ساخته شده. که هی تقسیم شده و تقسیم شده تا شدم من. شده الانم.غم لعنتی تو همه جای وجودم رسوخ کرده. نمی‌تونم جایی رو خالی ازش پیدا کنم. هرجا دست می‌ذارم مثل یه غده حسش می‌کنم. یه غده که متاستاز بلده. یه غدهٔ سرطانی. 
شب لا به لای چراغای رنگی شهر روشن بود...نور چراغ ماشینا تو خیابون حرکت می‌کردند...بارون می‌زد...با بدن داغ از تب و بی‌حالی سرماخوردگی و چشمی که از برای بدن درد اشکبار بود نشسته بودم جلو و سعی میکردم حرف بزنم ...سعی میکردم سراپای وجودم گوش باشه از برای شنیدن...سراپای وجودم دل باشه برای فهمیدن و فهمیده شدن...که شاید به قول خودش اخراشه...و تموم میشن این شبا...هرچی که بود انگار همه چیز عمق داشت و درهای ورودی اعماق وجودی گشوده بودن...می‌تونستی چیزهایی ر
هیزم‌های دلم را روی هم می‌چینی و به آنی و اراده‌ی خفیفی، شعله‌ورش می‌کنی
آتش زبانه می‌کشد
دلم را می‌گیرد
سرم را
رویم را
همه‌ی وجودم را
همه‌ی عمر و هستی‌ام را
و تو تماشا می‌کنی
خوش می‌سوزم
خوش‌تر زبانه می‌گیرم
از شوق نگاهی که داری...
پ.ن: با همین کلمات، استغاثه می‌کنم به درگاهت. با همین کلماتی که تو مثل یک مادر مهربان نسبت به جوجه‌های کرک و پر به هم چسبیده‌ی ناتوانش، توی دهانم گذاشتی.
پ.ن دو: الهی! رضا برضاک... و تسلیما لامرک... لا معبود س
 
خود را در آینه میبینمچقدر دیگر از آن همهشلوغی و شادابیخبر نیست! آیا این فرد نابود شده کهمشاهده میکنم من هستم.. عمق وجودم امم اسمش چه بود؟ قلب؛ آری چقد جایش خالی اش میسوزداز آن وقتیکه قلبم را شکستن و آن را از جایش کندم به این فردی که دیگر نمیشناسمش تبدیل شده ام.....
مریم کریمی 
اسفند ۱۳۹۸
روزی روزگاری بود که می‌توانستم دستم را روی سینه‌ام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدت‌ها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش...سال‌ها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بدزدند نیمه‌ای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.من در هزاران مکان شب صبح کرده‌ام،و نمی‌دانم ره به کجا دارم  - تنها می‌دانم از کجا آمده‌ام.روز پشت روز، یک یکه و تنهایک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد
وقتی یه ماشین مدل بالا از پشت میاد می‌چسبونه به ماشینم،
تمام وجودم بهم میگه پاتو یهو بذار رو ترمز که بزنه بهت!
وقتی خدا تومن پیاده شد و خسارت منو خودش رو داد و قیمت ماشینش نصف شد، میفهمه که باید فاصله طولی رو رعایت کنه!!

+قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که هیچوقت این کار رو نکنم!
جا داره پستم رو با منت خدای را عزوجل شروع کنم
الان نشستم تو ایستگاه اتوبوس و زل زدم به غروب افتاب رو به روم و اهنگ دل دیوانه فرزاد میلانی داره تو گوشم پلی میشه ( از سری لحظات نابی که کم پیش میاد ) و از عمق وجودم لذت میبرم.
+ نمیتونم چیزی تایپ کنم نمیدونم چرا اینجوری شدم 
ترجیح میدم همه این حال خوبم رو تو دلم جمع کنم و فعلا از غروب افتاب و اهنگای پلی لیستم لذت ببرم :)
:)بعد تو محبتمو کلمات قشنگمو پای هرکسی ریختم که بهش نیاز داشت...براشون وقت گذاشتم و کمکشون کردم...نگین...یه بخشی از وجودم بود که فقط پیشکش تو کردم...نمیدونم کدوم بخش...نمیدونم اسمش چیه...یه روزی میرسه که وارد یه رابطه ی دیگه میشی و چقدر میترسم از اون روز...بند بند وجودت مال منه...سهم منه...نه عروسک نیستی...آزادی و منم کاریت ندارم...اما میدونی...فقط یه مرد میتونه غیرت و ترسی که توی رگام می جوشه رو بفهمه!
ساعت دو نصف شب
با چشمانی پف کرده وارد اتاق می‌شوم.سر درد ناشی از ساعت های بی نظم خواب که چند ماهیست یقه ام را گرفته!دو سه روز شب بیداری.چهار پنج روز شب ها خوابیدن.یک شب سه ساعت،شب دیگر دو ساعت و شب دیگر ده ساعت!چراغ را خاموش می‌کنم.پرتاب می‌شوم روی تخت‌خواب.پلک های سنگینی که روی هم ‌می‌رود.انتظار کمی آرام تر شدن سر درد!انتظار پوچ!احساس حاصل از اینکه هم خوابت بیاید و هم خوابت نبرد،بلاتکلیف ترین حس دنیاست!
نیم ساعتیست که در جایم غلت می‌خورم.س
همه چیز از یک ملاقات شروع شد، از یک نگاه، با همان نگاه اول احساس کردم که تمام وجودم او را می خواهد- بین خودمان باشد گند بزنند به این احساس حاصل از یک نگاه، به کسی بر نخورد ها! با یک نگاه وقتی تمام وجودت یکی را خواست یعنی یک جای تمام وجودت لنگ می زند-.
ادامه مطلب
پاییز هم دوباره آمد یک شب خوابیدم دم صبح سردم شد بلند شدم پنجره را بستم دوباره خوابیدم صبح که بیرون خانه بودم بادی وزید در مقابلش ایستادم و شالم را گرفتم که باد نبرد غروب هم دلم تنگ شد و تا وقت خواب برسد صد صفحه ای کتاب خواندم و ول گشتم شب هم که خوابیدم به جای بغل کردن پتو آن را رویم کشیدم پاییز همیشه برای من اینگونه می آید و من از ابتدایش مدام دنبال این هستم که ببینم کی باران میآید انگار باران معجزه ی پاییز است برای من! همانطور که دیدن دریا معج
متن آهنگ جای خالی آروین شفیعی
Jaye Khali Arvin Shafiei
تکست آهنگ در ادامه ...
 
 دوباره باز داره میزنه بارون روی شیشه توی ماشین کنارم جای تو خالی
دوباره دل من میگیره نگو که بی من خوشحالی
وقتی که تنگ میشه دل من تو کوچه تو خیابون کنارت دستت توی دستم
قلب من میزنه تند تند وقتی که روبه روی تو وامیستم
یار یار فقط تویی دلدار نفسم واسه تو داره میگیره روزی صدبار
بارون داره خاطره از تو توی هرلحظه زندگیم دارم نشونه از تو
بستم دل به چشم تو تو شدی همه وجودم عشق تو باور
کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. نمی‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمی‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
در این شهردر این آبادی که می وزد سکوت خزان در این بهاران بی عشق و عاشقیمی دمد  همچنان فریاد سیاهی های مرگدر این ناگواری های روزگاراندر حسرت یک دیدار ساده ام!
 
خسته از سایه های فرار کرده از خورشیداین مردمان فراری از دیدار ماهمن در این شب بلند بی فردادلخوش لمس گیسوان توحتی در خوابم....
من در این شهر بی ذوق ترانهدر حسرت یک لحظه شنیدن صدایتمشتاقم به دیداری کوتاه،آنقدر کوتاه که بگویم از ژرفای وجودم:دوستت دارم ای همه راز و نیازم....
خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمی‌نویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!
تابستان است. هوا خیلی گرم است. صورتم زیر اشعه های فرابنفش هر روز آب میشود و به روزهای پیری نزدیک تر میشود. آدم ها و شرایط جدید را تجربه می‌کنم.
وجودم دو تکه شده. یک تکه متعلق به شرق. یک تکه متعلق به غرب.
به کتابخانه می‌رم. هر روز. حتی اگر مطالعه ای نکنم. باز هم به کتابخانه می‌روم. حتی اگر بخوابم. به کتابخانه می‌روم. بهرحال دیدن عکس مریم میرزاخانی به من امید می‌دهد. به کتابخانه می‌روم. سرم را می‌گذارم روی میز میخوابم.
از شدت گرما در هوا معلق هستم
تابستان است. هوا خیلی گرم است. صورتم زیر اشعه های فرابنفش هر روز آب میشود و به روزهای پیری نزدیک تر میشود. آدم ها و شرایط جدید را تجربه می‌کنم.
وجودم دو تکه شده. یک تکه متعلق به شرق. یک تکه متعلق به غرب.
به کتابخانه می‌رم. هر روز. حتی اگر مطالعه ای نکنم. باز هم به کتابخانه می‌روم. حتی اگر بخوابم. به کتابخانه می‌روم. بهرحال دیدن عکس مریم میرزاخانی به من امید می‌دهد. به کتابخانه می‌روم. سرم را می‌گذارم روی میز میخوابم.
از شدت گرما در هوا معلق هستم
چگونه باور کنم نبودنت را در کنارم..آنگاه ک دلهره هایم را با قطره اشکی  تسکین میبخشی و خودت را نشانم میدهی..مگر میشود امشب رااحیا گرفت و یاد خطاهای تا همیشه توامان با خود نکرد....
دیگر لحظه ها هم از پس مکث های طولانی خوشبختی در وجودم به این مصیبت تن داده اند..
نه....کمی صبر کن یا صبار...
 
خوشبختی را چیزهای دیگری معنا میبخشد..چیزهایی از جنس تو  و داشتنت...
ای بی نهایت..تا منتها الیه بودنم را در کنار خودت رقم بزن...
میگه باید به خودت کمک کنی،
باید بشینی و بازش کنی،بسنجی و بذاری حل بشه
بعد یه گوشه ی دور از ذهنت رهاش کنی
جنگ و چطور براى خودم حل کنم؟
چطورى این هیمه ى بزرگ از خشم و سیاهى رو
گوشه ى ذهنم رهاش کنم که همه ى وجودم و نبلعه؟
شب ها با حس خفگى از دوییدن یا صداى چمباتمه زده از فریاد نزدن
از خواب نپرم؟
چطوری نترسم از صداى بچه هاى حیرون بی خانواده،
یا از فکرم ببرم هجوم گورهاى بی کفن و...
جنگ
جنگ
جنگ
هراس تا همیشه ى من!
اول یه غم معمولی بود برام، هر چی بیشتر گذشت این غم عمیق تر شد 
و به همه ی وجودم رسوخ کرد ...!
وقتی غمم عمیقه نمیتونم آهنگ گوش بدم، این درحالی هست ک من اکثر اوقات موزیک گوش میدم.
از اون روز بجز مداحی چیزی نتونستم گوش بدم، انگار روح من رو الان اینا آروم تر میکنن ..
دیشب برادرم گفت قبول داری چقدر از آهنگایی ک همیشه گوش میدیم قشنگ ترن؟ 
نمیتونم این غمم رو با کسی به اشتراک بذارم و اینه که ازش رها نمیشم ... 
 
 
 
 
 
 
+یاد گذشته میوفتم، اول راهنمایی، شوق ر
اومدم با یه من غر و گلایه د بغض
من چه هیرمی تری به کسی فروختم آخه؟
تو که میدونی من چقدر شکنتده ام ... تو که میدونی من حال و هوام بهم ریخته 
تو که میدونی بغض دارم تو که میدونی حسرت میخورم که میدونی عوض شدم که میدونی گم شدم که...
اشکهام امان نمیدن 
با تمام وجودم با تمام عجز و ناتوانی و بغض و گریه و نادمانه و هر چی که بخوای
زندگیمو بساز ... حالمو خوب کن 
آخه من کیو جز تو دارم بیام پیشش زار بزنم و کمک بخوام 
تموم شدم رفیق 
من آدم این روزا نبودم
بیا کمکم رف
به نام نامی الله که وجودم را سر تا سر وحدت کرده است.  
دوستان مهربون با انگیزه من سلام امیدوارم لحظه به لحظه عمرتون با برکت و عشق و سلامتی باشه. ❣️  
یه کتابی دارم می نویسم تحت عنوان ثروت و رسانه در توسعه اقتصادی.. این کتاب من سه کلید واژه داره. 
1.ثروت
2.رسانه
3.توسعه اقتصادی
ادامه مطلب
یه تمایل وسوسه‌کننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف... نمی‌دونم چرا هست... نمی‌دونم چجوری درستش کنم... هیچ حالت دیگه‌ای هم منو راضی نمی‌کنه... اگه قهر نکنم، حس می‌کنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم... اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذاب‌وجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده... گاهی این‌کار لازمه... ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم می‌کنه این کارو نکنم...
به قول مرحوم گلسرخی گیلانی (همیشه یک نفر باید بپا خیزد)زمستان نزدیک است اما حالمان همچنان خوب نیست!
فکر و خیال های یک زندگی آرامی در ذهنم،وجودم مثل یک زنبور به دور لانه خود برای جمع آوری شهد برای آینده اش همچنان میچرخد.
شاید راست گفتند آخرین نسل سوخته دهه شصت ماییم.
خدایا! چرا مرا شکسته میخواستی؟ من که جز تو کسی را نخواستم... خدایا! مرا از بندگانت بی‌نیاز کن و به خودت برسان... خدایا کمکم کن که از ننگ و نام بگذرم و آنچه شایسته است انجام دهم.. سکوتم را غرق عطر یاد خودت کن و سخنم را سرشار از حضورت گردان... خدایا! من از چشم طمع و دشمنی این مردمان میترسم، از علم‌شان از جهل‌شان؛ نحوست سایه شرشان را از من دور کن.. خدایا! اگر هستم، وجودم را جز خیر و خوبی برای بندگانت قرار نده و اگر نیستم، مرا با رحمت و رضوان خودت در آغوش
میخواهم از خیلی قبل تر ها شروع کنم .. از یک وبلاگِ دیگر و شروعی که ناتمام مانده .. اینجا را برای خودم مینویسم و میخوانم . برای تمامِ گذارهای ناشنیده ی تاریخ و عبور از تمامِ چیزهایی که برای من است . میدانم که دیگر رهایش نمیکنم .. میدانم که در وجودم قد و بالا گرفته است .. و میدانم که مرا در آغوش میگیزد .. که کلمه نه به ادایش که به لحن و نفوذش مقدس است .
 
° بهم میگفت" تو میگی روحم ، خودم و تمام وجودم با توئه ولی عملت چی؟ پای عمل که میشه چرا حرفت سر از شرق در میاره و عملت سر از غرب؟ " از طرف خدا .
° یه جایی Isak تو اهنگ I'll be waiting میگه * حرفش خیلی غم توشه ، احساسش آشناس ولی دردناکه .
 Please don't let me go] *
[But if you do, then do it slow  
آدمها هر روز خنجر تیز تری را در قلبم فرو میکنند...هر روز فریبی تازه...دسیسه ای نو...هر روز با سلاح جدیدی احساساتم را نشانه میگیرند...و من تکه تکه و پر از درد...پر از خون...و با کوهی از اندوه،آهسته و به سختی مثل پیرمردی که کوله بار سنگینی را بر پشتش گذاشته باشند خودم را جلو میکشم و پیش میبرم...من میان اشک هایی که میریزم ته ته ته قلبم به وجود خدایی که هر چند از دور اما هوایم را دارد اعتقاد دارم...من دلم،کمرم،وجودم شکسته اما هنوز ایمان دارم خدا یک روزی انت
امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم یکم تو جمع بمونم
اینکه قبول کردم با بچه ها برم بیرون 
ده نفر بودیم 
اندازه دفعه های قبل حس اضافی بودن و تنهایی نداشتم و این دلیلش بختر شدن بچه ها نبود تغییرایی بود که یه ترم طول کشید تا کم کم تو وجودم شکلشون بدم درست شبیه سفالگری 
گاهی این حس انزواطلبی میومد سراغم اینکه دلم میخواست تنها باشم اما خب خوب باهاش کنار اومدم 
کنار ده نفر بودن اسون نیست 
و الان دایان داره میخونه تو گوشم ...
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
م
ن هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست‌تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می‌کند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می‌گذارم...
تا روزگار بو نَبَرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
قیصر امین پور
نه!
کاری به کار عشق ندارم! 
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم 
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست‌تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ می‌کند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته می‌گذارم...
تا روزگار بو نَبَرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
قیصر امین پور

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها